دریاهنگ

آهنگ دریا

دریاهنگ

آهنگ دریا

گر در طلب گوهر کانی، کانی
ور در هوس لقمه نانی، نانی
این نکته رمز اگر بدانی دانی
هرچیز که در جستن آنی، آنی

*مولانا*

طبقه بندی موضوعی

یاحق...


اطرافم را نگاه می کنم و شلختگی اتاق، حالم را بد می کند؛ یادم می آید که من همان دختری ام که روزگاری نمی توانستم جای شلوغ و شلخته را تاب بیاورم؛ اما حالا، حالا که بزرگ تر شده ام، حالا که باید مرتب تر و منظم تر باشم، شلخته تر شده ام؛ البته شلختگی هایم معطوف به میز تحریر بیچاره ام می شود و باید چند روز بگذرد تا حوصله کنم و مرتبش کنم!

همه این ها بر می گردد به شلوغی های ذهنم؛ ذهن 21 ساله ای که انگار تاب این همه دغدغه و مشغله را ندارد؛ مشغله هایی که گاهی بی ارزش تر از آنند که ذهنت را درگیرشان کنی اما هستند؛ همه این ها باعث شده که آرامشم را از دست بدهم و از دست رفتن آرامش، برابر است با شکست در خیلی کارها...

گاهی فکر می کنم که مرا چه شده که شبیه 63 ساله ای شده ام که در ابتدای میانسالی، آن قدر خسته است که گاهی می خواهد که زندگی اش را بدهد و تمام...

و این منم 21 ساله ای خسته در آستانه انفجار...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۸
**راضیه **

یاحق...


دختر دسته گل یکی از آشنایان، ازدواج کرد و چند ماه نشده برگشت؛ هنوز زیر یک سقف نرفته بودند که از همسرش جدا شد؛ دلیلی هم  که آورد این بود که همسرِ سابقش شکاک است؛ نمی خواهم بگویم که این طور نبود و جریان دیگری پشت این ماجراست؛

اما صدها زوج دیگری که هر روز در راهروهای دادگاه ها بالا و پایین می روند چه؟! زوج هایی که هر کدام هزار و یک دلیل ریز و درشت، درست یا نادرست، راست یا دروغ برای جدایی شان می آورند چه؟! آن هایی که با هزار امید و آرزو و صد جور زرق و برق حتی، زندگی شان را آغاز می کنند و شروع شده و نشده، تمام می شود چه؟!

پشت همه این اتفاقات ناگوار، می تواند پدر و مادرهایی باشد که به بچه های شان چگونه زندگی کردن را یاد ندادند؛ یاد ندادند چگونه می شود عشق ورزید؛ یاد ندادند چگونه می شود خوشبخت بود، چگونه می شود با مشکلات زندگی ساخت!

زوج های دیروز، هیچ هم اگر نمی دانستند، سواد هم اگر نداشتند، یک چیز را خوب بلد بودند و آن هم ساختن با زندگی بود؛ ساخت با مشکلات ریز و درشتی که در هر زندگی ممکن است پیش بیاید!

امروز اما، افراد پر از خودخواهی اند؛ در همه کارشان فقط و فقط خودشان هستند که اهمیت دارند ولاغیر...

پدر و مادر های دیروز که حالا دیگر بچه های شان بزرگ شده اند و وقت استقلال شان است، تا می توانستند، رفاه یاد بچه هاشان دادند؛ تا می توانستند نازپرورده بارشان آوردند؛ تا می توانستند، مشکلات زندگی را یک تنه به جان خریدند تا کودکان شان در پر قو رشد کنند!

فکر نمی کنم آن روزها، در مخیله هیچ کدام از آن ها حتی لحظه ای از مشکلات امروز جا می شد!

چه باید کرد؟!


+ عنوان، نام کتابی از زنده یاد دکتر علی شریعتی

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۷
**راضیه **

یاحق...


بعد از مدت ها که دست و دلم به شعر خواندن و این چیزها نمی رفت، ناگاه امروز، دلم هوای جلسات حافظ خوانی کرد؛ جلسه ای در کار نبود؛ از همین رو، خودم، با خودم، حافظ خوانی کردیم!

تفالی زدم و شعر به جا و زیبایی آمد.


+ اگر دوست دارید با صدای ناکوک من بشنوید.

++ عنوان از حافظِ جان

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۶
**راضیه **

یاحق...


یکی از تخصص های من، نرسیدن به آرزوهایم است؛ یعنی نمی دانم چه می شود اما، همیشه وسط های کار، گاهی حتی نزدیک به رسیدن، دری به تخته می خورد و آرزوی بیچاره من هم به بن بست!

نمی دانم شاید آرزوهایم را زیادی بزرگ و آرمانی انتخاب می کنم؛ اما دیده ام آدم هایی را که به آرمان های شان دست می یابند؛ گاهی حتی آرمان هایی که زمان انتخاب، کلی دست نیافتنی اند؛ یعنی فقط خودشان نیستند که باید عمل کنند؛ باید قانونی تصویب شود؛ مجری ای باشد که آن را اجرا کند و خیلی چیزهای سخت و دور از ذهن دیگر؛ اما ابر و باد و مه و خورشید و فلک، دست در دست هم دادند، تا بشود و شد...

من اما، همه دنیا هم اگر جور و به سامان باشد، درست در لحظه آخر، آن جا که باید حرکت اصلی ام را انجام دهم و تنها یک گام به قله مانده، به قعر دره پرت می شوم!

بی حوصلگی این سال ها و بی ارادگی و علاقه به زندگی کردن با شعار "هر چه پیش آید، خوش آید" نیز می تواند مزید بر علت شود!

اما به نظر دلایل محکم تری هم وجود دارد!

این طور نیست؟!

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۳
**راضیه **

یاحق...


سه سال گذشت؛ سه سال نه چندان راحت؛ اما مسئله این جاست که چیز خاصی هم عایدم نشد؛ عمق فاجعه را زمانی فهمیدم که یک روز در کارورزی، معلم کلاس اول نیامد و من به جای او، کل روز را در کلاس بودم. 

اولش جالب بود؛ کلی نقاشی و نامه از بچه ها هدیه گرفتم اما زمانی که می خواستم کلاس، کلاس باشد و کاری انجام دهیم، توان کنترل شان را نداشتم؛ آن جا بود که فهمیدم تمام نقشه هایم برای کلاس آینده ام، تنها نقشه اند و با سی دانش آموز، راه به جایی نخواهم برد؛ معلمان بیچاره شاید حق دارند گاهی بد اخلاق شوند!

تعداد زیاد دانش آموزان، حجم بالای کتاب های درسی، امکانات نزدیک به صفر مدارس، معلمان خسته و بی انگیزه(به دلیل مسائل اقتصادی و ...) همه و همه دست به دست هم می دهند تا مدرسه به جای آموزش کده ای با نشاط، مکتب خانه ای خشک شود که بچه ها به جای آن که عاشقانه به مدرسه بیایند، خسته و خمود، به مدرسه آورده شوند...


+ روز به روز از اهداف و آرمان هایم دور می شوم و کم کم دارم به این مسئله ایمان می آورم که اگر دلم آرامش می خواهد، اگر می خواهم کسی کاری به کارم نداشته باشد، باید معلمی عادی باشم که مورد پسند آموزش و پرورش باشد.


++ ببینید

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۰۴:۴۱
**راضیه **

یاحق...



الهی به امید تو

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۴
**راضیه **