یاحق...
از وقتی یادم هست، اهل خاله بازی و عروسک بازی نبودم! عوضش کتاب داستان هایی را که وقت و بی وقت از پدر و مادرم هدیه می گرفتم را یا می بردم پیش شان که برایم بخوانند یا خودم می نشستم و با عکس هایش داستان می ساختم!
کلاس اول که شدم، همراه مادر و پدر و البته برادر به پارک نزدیک خانه که یک چیزی شبیه شهرکتاب درونش داشت، رفتیم و اولین کتاب قطورم را که همان "قصه های حسنی" باشد خریدیم؛ تابستان همان سال یعنی وقتی که تازه کلاس اولم تمام شده بود، یک روز که پدر و مادر به اتفاق به بازار رفته بودند، برایم یک مجله "کیهان بچه ها" خریدند؛ از آن به بعد، پول توجیبی سه شنبه هایم که 50 تومان بود، می رفت برای "کیهان بچه ها"! چون سه شنبه هرهفته این نشریه دوست داشتنی منتشر می شد. گاهی هم که با پدر به روزنامه فروشی می رفتیم، "سروش کودکان" هم می خریدم؛ یادم هست که قیمت "سروش کودکان" 100 تومان بود : )
کلاس سوم ابتدایی بودم که به واسطه دختران فامیل که 2 تا 5 سال از من بزرگ تر بودند، با "خانواده سبز" آشنا شدم؛ تصور کنید دختربچه 8، 9 ساله ای که مجله خانواده بخواند، چه می شود! یکی دو سالی به همین منوال گذشت...
کلاس پنجم بودم که با "سروش نوجوان" آشنا شدم و این نشریه کمیاب، شد رفیق آن روزهایم. دو سالی را با عشق می خواندمش تا این که نشرش متوقف شد : (
بعد از آن حادثه تلخ که همان جدایی از "سروش نوجوان" بود، یک سالی را "دوست نوجوان" می خواندم که این بار باز هم از طریق دخترهای جان فامیل، با "کانون خانواده" آشنا شدم؛ آن موقع سوم راهنمایی بودم و همزمان شروع به خواندن رمان های زرد کرده بودم! یادم هست که مادرجان همه رمان هایی که به خانه می آوردم را قبل یا بعد از من می خواندند و پیرامون آن با اینجانب به بحث و گفت گو می نشستند : ))
همان سال با خواندن یک رمان به شدت زرد، از هر چه رمان بود، متنفر شدم؛ از آن پس نه این که رمان نخوانم، می خواندم؛ اما خیلی گزیده تر...
دبیرستانی که شدم، با "موفقیت" آشنا شدم و تا پایان دبیرستان، نشریه مورد علاقه ام بود؛ مدتی از نشریات فاصله گرفتم و تنها کتاب می خواندم تا این که با "همشهری داستان" آشنا شدم؛ حالا گاهی، هر از گاهی که دلم نشریه می خواهد، می روم سراغ "همشهری داستان"...
و این گونه بود که ما اهل خواندن شدیم...
حالا اما، با این همه سابقه خواندن، نمی دانم چرا خیلی وقت ها، حس و حالش را ندارم...