یاحق...
نمی دانم می توانم همکار خطابت کنم یا نه! تویی که تنها کسی بودی که شب و ظلمت را تاب نیاورد و رفت؛ که آرام نرفت؛ حرفش را زد و رفت...
می دانی، خیلی به شجاعتت غبطه می خورم؛ از ترم اول بارها و بارها به انصراف فکر کرده بودم اما هیچ گاه به مخیله ام هم خطور نکرده بود که می شود این گونه رفت؛ می شود حرف هایی را که بغض شد و آن قدر ماند که به بودنش عادت کردیم را گفت و رفت؛ می شود شجاع بود و شجاعانه جنگید حتی به تنهایی...
من اما، یک سالی می شود که غر زدن ها را گذاشته ام کنار؛ نه که کنار گذاشته باشم؛ کم تر غر می زنم و بیشتر فکر می کنم که چگونه می شود نظام تاریک آموزش و پرورش را سحر شد؛ چگونه می شود این گونه که هست نبود؛ چگونه می شود تغییر کرد؛
برادر بی باکم!
قول می دهم؛ قول می دهم که با تمام قوا بکوشم تا آن چه دانشگاه به ما یاد نداد را بیاموزم و به کار بگیرم؛ با جان و دل سعی می کنم تا آن چه در دانشگاه دیدم را انجام ندهم و به قولی بیاموزم ادب را از ...
حرکت انقلابی ات، بدجور شعله انداخت به جانم و شاید مصرترم کرد که بیشتر بکوشم؛ اما...
ای کاش تاب می آوردی و خودت گوشه ای از تحول می شدی...
هر کجا که هستی خداوند منان یار و یاورت باشد...
+ سجاد ابوحمزه