این ره که تو می روی به ترکستان است...
یاحق...
سه سال گذشت؛ سه سال نه چندان راحت؛ اما مسئله این جاست که چیز خاصی هم عایدم نشد؛ عمق فاجعه را زمانی فهمیدم که یک روز در کارورزی، معلم کلاس اول نیامد و من به جای او، کل روز را در کلاس بودم.
اولش جالب بود؛ کلی نقاشی و نامه از بچه ها هدیه گرفتم اما زمانی که می خواستم کلاس، کلاس باشد و کاری انجام دهیم، توان کنترل شان را نداشتم؛ آن جا بود که فهمیدم تمام نقشه هایم برای کلاس آینده ام، تنها نقشه اند و با سی دانش آموز، راه به جایی نخواهم برد؛ معلمان بیچاره شاید حق دارند گاهی بد اخلاق شوند!
تعداد زیاد دانش آموزان، حجم بالای کتاب های درسی، امکانات نزدیک به صفر مدارس، معلمان خسته و بی انگیزه(به دلیل مسائل اقتصادی و ...) همه و همه دست به دست هم می دهند تا مدرسه به جای آموزش کده ای با نشاط، مکتب خانه ای خشک شود که بچه ها به جای آن که عاشقانه به مدرسه بیایند، خسته و خمود، به مدرسه آورده شوند...
+ روز به روز از اهداف و آرمان هایم دور می شوم و کم کم دارم به این مسئله ایمان می آورم که اگر دلم آرامش می خواهد، اگر می خواهم کسی کاری به کارم نداشته باشد، باید معلمی عادی باشم که مورد پسند آموزش و پرورش باشد.
++ ببینید
ما هم توی خانواده مون معلم زیاد داریم و میدونم چی میگی!