دریاهنگ

آهنگ دریا

دریاهنگ

آهنگ دریا

گر در طلب گوهر کانی، کانی
ور در هوس لقمه نانی، نانی
این نکته رمز اگر بدانی دانی
هرچیز که در جستن آنی، آنی

*مولانا*

طبقه بندی موضوعی

یاحق...


اگر هر کدام از ما، در روز تنها یک زباله را از روی زمین برداشته و در سطل زباله بیاندازیم، حساب کنید که در عرض یک ماه، چه قدر زمین مان پاک تر خواهد شد...


+ تنها یک زمین داریم...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۵
**راضیه **

یاحق...


از وقتی یادم هست، اهل خاله بازی و عروسک بازی نبودم! عوضش کتاب داستان هایی را که وقت و بی وقت از پدر و مادرم هدیه می گرفتم را یا می بردم پیش شان که برایم بخوانند یا خودم می نشستم و با عکس هایش داستان می ساختم!

کلاس اول که شدم، همراه مادر و پدر و البته برادر به پارک نزدیک خانه که یک چیزی شبیه شهرکتاب درونش داشت، رفتیم و اولین کتاب قطورم را که همان "قصه های حسنی" باشد خریدیم؛ تابستان همان سال یعنی وقتی که تازه کلاس اولم تمام شده بود، یک روز که پدر و مادر به اتفاق به بازار رفته بودند، برایم یک مجله "کیهان بچه ها" خریدند؛ از آن به بعد، پول توجیبی سه شنبه هایم که 50 تومان بود، می رفت برای "کیهان بچه ها"! چون سه شنبه هرهفته این نشریه دوست داشتنی منتشر می شد. گاهی هم که با پدر به روزنامه فروشی می رفتیم، "سروش کودکان" هم می خریدم؛ یادم هست که قیمت "سروش کودکان" 100 تومان بود : )

کلاس سوم ابتدایی بودم که به واسطه دختران فامیل که 2 تا 5 سال از من بزرگ تر بودند، با "خانواده سبز" آشنا شدم؛ تصور کنید دختربچه 8، 9 ساله ای که مجله خانواده بخواند، چه می شود! یکی دو سالی به همین منوال گذشت...

کلاس پنجم بودم که با "سروش نوجوان" آشنا شدم و این نشریه کمیاب، شد رفیق آن روزهایم. دو سالی را با عشق می خواندمش تا این که نشرش متوقف شد : (

بعد از آن حادثه تلخ که همان جدایی از "سروش نوجوان" بود، یک سالی را "دوست نوجوان" می خواندم که این بار باز هم از طریق دخترهای جان فامیل، با "کانون خانواده" آشنا شدم؛ آن موقع سوم راهنمایی بودم و همزمان شروع به خواندن رمان های زرد کرده بودم! یادم هست که مادرجان همه رمان هایی که به خانه می آوردم را قبل یا بعد از من می خواندند و پیرامون آن با اینجانب به بحث و گفت گو می نشستند : ))

همان سال با خواندن یک رمان به شدت زرد، از هر چه رمان بود، متنفر شدم؛ از آن پس نه این که رمان نخوانم، می خواندم؛ اما خیلی گزیده تر...

دبیرستانی که شدم، با "موفقیت" آشنا شدم و تا پایان دبیرستان، نشریه مورد علاقه ام بود؛ مدتی از نشریات فاصله گرفتم و تنها کتاب می خواندم تا این که با "همشهری داستان" آشنا شدم؛ حالا گاهی، هر از گاهی که دلم نشریه می خواهد، می روم سراغ "همشهری داستان"...

و این گونه بود که ما اهل خواندن شدیم...

حالا اما، با این همه سابقه خواندن، نمی دانم چرا خیلی وقت ها، حس و حالش را ندارم...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۵
**راضیه **

یاحق...


چندی پیش، به وبلاگ یکی از دوستان اینستایی مان دست یافتیم(البته خودشان آدرس دادند ها) که اگر اشتباه نکنم، قبل ترها هم بی این که نویسنده اش را بشناسم، وبلاگش را دیده بودم! نکته جالب و حائز اهمیت(برای من البته) این بود که کسی که با دیدن عکس ها و خواندن کپشن های اینستاگرامش دیده بودم، با کسی که از وبلاگش برای خودم ساخته بودم، کاملا تفاوت داشت! شخصیت اینستایی اش که به نظرم به شخصیت واقعی اش خیییلی نزدیک تر است، برایم خییلی دوست داشتنی تر بود از شخص وبلاگی اش! البته احتمالا دوست عزیز من، این ها همه هست و این ها همه نیست...

نمی دانم تا به حال برای تان پیش آمده که با دوستی که از نزدیک می شناسیدش، از طریق یکی از این شبکه ها، چت کنید و حس کنید کسی که دارید با او چت می کنید، با کسی که می شناسید خیلی فرق دارد؟!

القصه این که انگار، در مجازی، همه مان، رنگ و لعابی دیگر می گیریم و عطر وجودمان عوض می شود؛ نه این که عوض شود؛ بهتر است بگویم کامل تر می شود؛ ابعاد پنهان وجودی مان رخ می نمایند؛ و این می تواند خیلی خوب باشد یا خیلی بد. 

مراقب شخصیت هایی که از خود می سازیم باشیم!


+ حسی به من می گوید سر و ته مطلبم معلوم نشد! این طور است؟!!

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۷
**راضیه **

یاحق...


این روزها، در این شبکه های اجتماعی که اکثرمان عضو چندتا از آن ها هستیم، پیامی دست به دست شد با این مضمون که اگر کسی بگوید زیاد برایم دعا کن، می فهمی که گرفتاری بزرگی دارد و بی طاقت می شوی که به هر کسی که می رسی می گویی که یک نفر خیلی ملتمس دعاست و برایش دعا کنید تا گره از کارش باز شود و خودت هم کلی برایش دعا می کنی...

در همان پیام نوشته بود که حالا مولای مان، صاحب مان، برای فرج شان، از ما خواسته اند که دعا کنیم...

بیایید این شب ها بسیار برای فرج ایشان دعا کنیم.

باشد که دعای ما روسیاهان، به درگاه حق مقبول افتاده و در امر فرج، تعجیل...


+ التماس دعا...

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۳
**راضیه **

یاحق...


نمی دانم از کهولت سن است یا این که واقعا زمان، زود می گذرد! انگار همین دیشب بود که با شوق و ذوق اولین سحر ماه مبارک رمضان را چشیدیم. باورم نمی شود که به این زودی شب های قدر از راه رسیدند.

سال گذشته همین موقع در وبلاگ خدابیامرزم در بلاگفا، نوشته بودم که هر سال منتظر شب های قدر بودم اما امسال نه؛ هر سال هیچ دعایی برای خودم نداشتم اما امسال دارم...

راستش را بخواهید، امسال هم منتظرش نبودم اما بر خلاف پارسال، هیچ دعایی برای خودم ندارم؛ یعنی دعای مشخص و ویژه ای ندارم؛ از شما چه پنهان، مشخص و ویژه دعا کردن، به من نمی آید؛ برآورده نمی شود و اگر هم بشود، شرایطی پیش می آید که از دعاکردن آن زمانم پشیمان می شوم. ناگفته نماند که می گویند، عوض دعاهایی که می کنی و برآورده نمی شود، برایت اجر اخروی می نویسند.

القصه که بهترین شب های سال از راه رسیدند و ای کاش، غفلت نکنیم؛ ای کاش قدر این شب های بزرگ را بدانیم و درک کنیم که شبی که گفته اند از هزار ماه  بالاتر و برتر از، چه شبی است و چه فضیلت هایی دارد.

رجب آمد، ندای این الرجبیون سر دادند، خواب بودیم؛ شعبان، ماه پیامبر(ص) آمد، غفلت کردیم؛ حالا که درهای آسمان باز است و شیطان در غل و زنجیر، ای کاش حواس مان باشد و خوب از لحظه لحظه هایش استفاده کنیم.


+ جایی خواندم که حالا که شیطان در غل و زنجیر است، هرچه کنیم، گردن خودمان است؛ پس مراقب اعمال مان باشیم.

++ بعد از دعا برای فرج یار، برای شفای همه بیماران دعا کنید.

+++ در پایان، وقتی اگر باقی بود، منِ سراپا تقصیر را هم از دعاهای تان بی نصیب نگذارید.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۴۲
**راضیه **

یاحق...


سال ها قبل، ناشناخته بود؛ افراد کمی بودند که به آن مبتلا می شدند؛ مثلا به ناگاه، کسی را در اتوبوس می دیدی که ابرو و مژه ندارد و کلاه گیسی طلایی را یک وری روی صورتش انداخته است.

اگر اشتباه نکنم، آن زمان ها بیشتر افرادی مبتلایش می شدند که مشاغلی خطرناک و در معرض اشعه x و چیزهایی از این دست داشتند...

حالا اما هرجا که بنشینی، صحبت از یک فرد جدید است که به کنسر یا همان سرطان گرفتار شده است؛ حال هرکسی را که بپرسی، می شنوی که فلان کس از بستگانش بیمار شده و این یعنی فاجعه...

فاجعه است که هر روز این بیماری خطرناک که هنوز عامل آن ناشناخته است، مبتلایان جدیدی پیدا می کند؛ این فاجعه است که دکتر گرانپایه، جراح عمومی، در برنامه خندوانه می گوید که از هر هفت یا هشت خانم، یک نفر مبتلا به سرطان پستان می شود؛ این فاجعه است که متخصصین می گویند که سبک زندگی اشتباه مردم ایران، دلیل این آمار بالاست؛ این فاجعه است که هیچ کس به فکر تغییر این سبک غلط نیست؛ این فاجعه است که تولیدگران ما به جای سلامتی مردم، به فکر هر چه پرتر کردن جیب خودشان هستند؛ این فاجعه است...

چه باید کرد؟!


+ در این روز و شب های عزیز و مبارک، بیماران را از دعای خیر خود فراموش نکنید.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۲
**راضیه **

یاحق...


تا به حال دیده اید که وقتی سال سوم هستید و ترم پنجم، به ناگاه سرفصل های دروس تان تغییر کند؟!

آیا تا به حال شنیده اید که واحدهایی که با خون دل پاس کرده اید هیچ و پوچ شوند و مجبور شوید کلی واحد دیگر پاس کنید؟!

آیا تا به حال دیده اید که دانشگاهی، واحد تابستانی اجباری، آن هم تنها به یک رشته خاص بدهد؟!

آیا تا به حال برای تان اتفاق افتاده است که کسی دردهای تان را درک نکند و بگوید برای همه است و تو هم روی آن؟!

آیا تا به حال برای تان رخ داده که همه بگویند حالا که فلان مزیت لعنتی را داری، هرچه سرت بیاید حق ت است؟!

همه موارد فوق، طی چندماه اخیر به یک باره بر سر حقیر آوار شد؛ 

اضافه عرضی نیست...


+ عنوان از زنده یاد دکتر قیصر امین پور

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۱
**راضیه **

یاحق...


سوگند می خورم که شهیدان راه عشق

با دست بسته هم گره از خلق وا کنند


علی ذوالقدر




+ عنوان از حافظ جان

++ التماس دعا

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۲
**راضیه **
یاحق...

این روزها سخت می گذرد؛ خیلی سخت؛ 
ااز بی هدفی و بی انگیزگی در زندگی که بگذریم،
بی علاقگی به رشته و درس های بی مایه و بی کاربرد، و عواملی از این دست نیز مزید برعلت می شود...

+ این روزها سختعایم کنید... می گذرد؛ 
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۲
**راضیه **

یاحق...


نمی دانم چرا همیشه، روند تدوین پروژه های دانشگاهی، جلسه آخر آن درس مشخص می شود؛ به هیچ عنوان متوجه نمی شوم چرا استادان گرامی، کل ترم را رها می کنند و دقیقا آخر ترم که منتهی به امتحانات است و کلی کار روی سر آدم ریخته، یادشان می آید که بگویند فصل اولش فلان جور باشد و فصل دوم بهمان جور!

درست است که من هیچ وقت در فرجه ها، بیش از یک درس را نخوانده ام و اگر هم خوانده ام به زور بوده و همیشه اول فرجه های یک هفته ای ام برنامه ریزی کرده ام که اول درس مربوط به امتحان اول را می خوانم و بعد فلان درس که سخت است یا وقتی برایش نداریم؛ بماند که به جز دو امتحان همگی پشت سر هم و بدون حتی یک روز زمان برگزار می شوند؛ طبق معمول هر ترم...

کل فرجه نازنینم را گذاشتم برای پروژه؛ البته اغراق نکنم؛ کل وقتی را که ممکن بود درس بخوانم را پای پروژه بی خودِ هرترمی گذاشتم که آخرش نفهمیدم به چه دردی می خورد یا قرار است بخورد! شانس بزرگ من این است که چاپ خانه محترمی می شناسم که یک روزه کارت را صحافی می کند؛ آخر استادان مان کار صحافی شده می خواهند... 

حالا من بلند شده ام و به جای خواندن جزوه نه چندان کم حجمی که شنبه امتحانش را دارم، اتاقم را گردگیری می کنم تا مبادا ساکنین نازنین اتاقم آزرده شوند؛ باشد که رستگار شوم...

شما هم وقتی کلی کار دارید، سراغ جرجیس می روید یا فقط من این طورم؟!


+ دعا کنید از امتحانات نخوانده ام سربلند بیرون آیم...

++ روزهای آخر شعبان است، ما را نیز از دعای خیرتان بی نصیب نگذارید.

+++ عنوان، بخشی از ترانه فاطمه شمس

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۲
**راضیه **