یاحق...
اطرافم را نگاه می کنم و شلختگی اتاق، حالم را بد می کند؛ یادم می آید که من همان دختری ام که روزگاری نمی توانستم جای شلوغ و شلخته را تاب بیاورم؛ اما حالا، حالا که بزرگ تر شده ام، حالا که باید مرتب تر و منظم تر باشم، شلخته تر شده ام؛ البته شلختگی هایم معطوف به میز تحریر بیچاره ام می شود و باید چند روز بگذرد تا حوصله کنم و مرتبش کنم!
همه این ها بر می گردد به شلوغی های ذهنم؛ ذهن 21 ساله ای که انگار تاب این همه دغدغه و مشغله را ندارد؛ مشغله هایی که گاهی بی ارزش تر از آنند که ذهنت را درگیرشان کنی اما هستند؛ همه این ها باعث شده که آرامشم را از دست بدهم و از دست رفتن آرامش، برابر است با شکست در خیلی کارها...
گاهی فکر می کنم که مرا چه شده که شبیه 63 ساله ای شده ام که در ابتدای میانسالی، آن قدر خسته است که گاهی می خواهد که زندگی اش را بدهد و تمام...
و این منم 21 ساله ای خسته در آستانه انفجار...